>رزتا استون معروف ترین ، پرفروش ترین و بهترین پکیج آموزش زبان انگلیسی در دنیا به دو لهجه ی بریتیش و آمریکایی اورجینال در 2 DVD با 40% تخفیف بهاره
وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم!
مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...
همیشه به پدرم افتخار می کردم چون می تونست جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.
بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم!
یک پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه،می تونه نامه های مهمی را برسونه،درد و دل عاشق ها،خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یک انتظار بی مورد پایان بده،حتی با یک خبر ناگوار!
انتظار آدم را خیلی خسته می کنه،انتظار آدم را خیلی پیر می کنه،همیشه باید یک پایان بخش باشه.
می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده،اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده!
نامه هایی که به دست کسی نرسیدن،نامه هایی که جوابی نگرفتن...
خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!
آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...
بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.